محمدهانیمحمدهانی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره
بابا مهدیبابا مهدی، تا این لحظه: 38 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره
مامان معصومهمامان معصومه، تا این لحظه: 36 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره
سالگرد عقد ماسالگرد عقد ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

محمدهانی جون

بازم یه بیماری دیگه

این چند روز نبودم....آخه تا سه شنبه بازدیدای عیدمون مونده بود و از چهارشنبه محمد هانی مریض شد. از صبح که بیدارشدی بیحال بودی اما یکم بازی کردی و رفتی پیش عزیزجون و وقتی بابا آوردت گفت عزیزجون میگه محمدهانی بیحاله.نکنه تب داره و من تب گیر آوردم و تب نداشتی.ظهر غیر از سوپ ماکارونی هم خوردی. عصر بهت یکم موز دادم و همه رو بالا آوردی و دوباره تبتو گرفتم و دیدم ای داد بیداد تب داری.از همون موقع گریه ام شروع شد که نکنه خدای ناکرده بچه ام نیاز به بستری شدن پیدا کنه که چون بابا نبود باباجون اومد و با عزیزجون بردیمت دکتر و دکتر گفت ویروسه و پاش وایسادم تا هر طور شده تو خونه خوبت کنم.و تا امروز جمعه حال نداشتی و غذا هم نمیخوردی. ...
23 فروردين 1393

رفتیم مهمونی

چند روز پیش رفتیم خونه دوستای بابا و نی نی هاشون رو باز ملاقات کردیم... گفتم اول عکس نوزادیشونو بزنم بعد عکس جدیدشون رو از چپ محمدهانی کوچولو، فاطمه کوچولو و حامد کوچولو اینجا خونه فاطمه خانم از هیچ بازیگوشی دریغ نمی کردی و اسباب بازی های فاطمه جون رو صاحب شده بودی.   ...
23 فروردين 1393

15 بدر

روز 15 فروردین چون 13 بدر بیرون نرفتیم با عزیزجون و آقاجون و عمو جواد رفتیم پارک و شما حسابی بازی کردی و جوجوها رو دیدی و یه بادکنک خریدی اینم سندش ...
23 فروردين 1393

ورژن جدید غذا خوردن محمدهانی

ابتدا قابلمه غذا رو جلوی پات میذاری و شروع می کنی با قاشق ضربه زدن به قابلمه و ایجاد آلودگی صوتی...سپس قابلمه رو برمی گردونی اما خوبیش اینه خوب که بازیهاتو کردی خودت دونه دونه برنج و ماش رو برمیداری و تو دهانت میذاری.البته با سوپ امکان انجام این کارها نیست و فقط برای دمپخت یا پلو جواب میده... این عکسا رو که می بینید روی فرشای بیچاره مامان جونه.هیچی زیر پات ننداختیم که تو ذوقت نخوره و غذاتو بخوری ...
23 فروردين 1393

خبر دندونی جدید

به خاطر بیماری محمدهانی جونم این چند روز وقت نکردم خبر دندونیشو بدم.الان که بهتر شده فرصت رو غنیمت شمردم.... دندونای جدید مبارک.... اگه بدونید برای گرفتن این عکسها چقدر التماسشو کردم دهانشو باز کنه... عکسای دندونای پایینی که قبلا در اومده بودند و عکسای دندونای جدیدکه 16 فروردین بیرون زدند .......مبارک مبارک اینم از عکس همه دندونا البته بابای مهربونت یه ولیمه بخاطر مرواریدات به باباجون اینا و آقاجون اینا و خاله جون اینا و عموجون اینا داد و بردشون خانه معلم...خیلی هم خوش گذشت جالب اینجاست ازسر زدن دندون قبلیا مامان جون باخبرم کرد و از سر زدن این دندونا عزیزجونت...(یعنی مامانت اصلا مت...
16 فروردين 1393

ما اینیم دیگه...!!!

یعنی می تونم بگم هر روزت بهتر از دیروزته... انگشتت رو تازگیا زیاد میخوری...چون جای دندونای بالاییت حسابی میخاره هر روز هم یکیمونو چنگ میزنی...البته من بهت میگم مامانو چنگ بزن ولی صورت لطیف خودتو نه...فایده نداره که....باز اثر درخشان ناخنات روی صورتته شیطونیات حد نداره...گاهی سیم برقای کامپیوتر و بخور سرد ببینی می کشی طرف خودت... چند روزی هم هست دستت میرسه به پرده آویز در اتاقت و انگشتای کوچیکتو میندازی به حلقه هاش و.... عشقت دیدن حرکت ماشین لباسشوییه... به کمک عمو جواد رفته بودی داخل کمد لباسای عزیزجون اینا که مچتون رو گرفتیم تازه کلاه سربازی عمو علی رو هم گذاشتی سرت از ...
16 فروردين 1393

آنچه در عید نوروز سال 1393 گذشت

شب عید تولد عزیزجونو جشن گرفتیم و مامانی روز قبل عید یه چیز کیک پخت... اینم از عکسش...به به...(تعریف از خودم نباشه اما خیلی خوشمزه بود...همش نگران بودم برای اولین بار چیز کیک درست می کنم خوب نشه)شما هم یکم خوردی... سال تحویل هم تا صدای توپ تحویل سال و آواز و دهل رو شنیدی تند تند پای راستتو می چرخوندی و شادی می کردی... به قرآن هم نگاه می کردی اول رفتیم خونه آقاجون و عزیزجون و عیدی بدست راهی خونه باباجون و مامان جون شدی...من و بابا پیاده و شما توی کالسکه...یعنی شما که اینقدر ورجه وورجه می کنی تا آخر راه همین شکلی بودی...ساکت ساکت اینم از هفت سین مامان جون تو عید لباسای جدید پوشیدی و دوستا...
13 فروردين 1393

عید اومد و عید اومد

اولین عید نوروزی که محمدهانی جونی هم پای هفت سینمون حضور داشت.راستش تا 10 دقیقه قبل سال تحویل هم داشتم می دویدم و کارامو می کردم.تازه نیم ساعت قبل سال تحویل عروسک ساختم و هفت سین انداختم.تو سین ها فقط سبزه اش رو داشتم.همه رو نیم ساعت قبل از سال تحویل جور کردم...اونم فقط بخاطر تو هانی جونم...اگه واسه خاطرت نبود عمرا سر نیم ساعت عروسک می ساختم.تازه شیشه نوشابه هم نداشتم و بابایی زحمت کشید آب معدنی خرید و تو پارچ ریختیم تا بدن عروسکم جور بشه.و بابا رفت حمام و وقتی اومد....هفت سین آماده بود...     ...
5 فروردين 1393
1